loading...

وبگاه روستای خانیک گناباد-استان خراسان رضوی

(در دست بهسازی)

بازدید : 5
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 14:37

شهید امیرحسین خلیق فرزند حسین در سال 1346 با قدوم مبارکش شروع یک زندگی بیست ساله را رقم زد که پایانش شهادت باشد. شهید از هوش سرشار و علاقمندی وافر به علم و فراگیری آن برخوردار بود.

از نوجوانی با انقلاب و امام مانوس بود و در مبارزات انقلابی علیه طاغوت شرکت داشت. با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینی(ره)، شهید خلیق با شور و شعف وصف ناپذیری به عضویت آن درآمد و در پایگاه محل به انجام فعالیت‌های بسیجی پرداخت.

پس از اینکه به سن قانونی رسید، با عضویت بسیجی به کردستان اعزام می‌شود. آن زمان کوموله و دمکرات بر آن مناطق تسلط داشتند که شهید خلیق مدتی را در پیکار با این گروهک‌های فریب خورده سپری می‌کند.

با اتمام دوره ایشان در کردستان، پس از مدتی راهی جبهه‌های جنوب گردیده و در عملیات والفجر 8 (بهمن1364) که منجر به تصرف شهر فاو گردید، شرکت کرد. امیرحسین در این عملیات مجروح گردید و به تهران بازگشت و به ادامه تحصیل پرداخت و مدرک فوق دیپلم خود را اخذ نمود. سپس برای گذراندن خدمت سربازی وارد یکی از نهادهای دولتی گردید. او که طعم حضور در جبهه و نبرد با ضدانقلاب را از نزدیک چشیده بود، این بار درصدد اعزام مجدد به جبهه‌ها بود که بدلیل محدودیت‌های شغلی که وجود داشت با اعزام او به جبهه مخالفت بعمل آمد.

شهید خلیق به شیوه جدیدی متمسک شد. او درخواست استفاده یکجا از مرخصی‌های سالانه خود را ارائه کرد که مورد موافقت قرار گرفت. سرانجام همان چه که می‌خواست شد. او به لشکر 27 محمد رسول الله (ص) گردان عمار اعزام شد و در نبرد مقدماتی که علیه منافقین صورت گرفت و به دنبال آن عملیات مرصاد آغاز گردید، شرکت کرد و در تنگه ابوغریب شربت شهادت را نوشید.

بسم الله الرحمن الرحیم

ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتا بل احیاء ولکن را تشعرون

ضمن حمد و سپاس ساحت مقدس خداوند سبحان و عرض ادب به جمیع اولیاء الله و خاصه بقیه الله و نایب برحقش امام خمینی و ایثارگران جبهه‌های حق علیه باطل و خانواده‌های معظم شهدا، جانبازان و اسرا و طلب درجات متعالی برای شهدا که شهد شهادتشان کام انقلابمان و مستضعفین جهان را که در انتظار نوشیدن و صدور آنند شیرین کرده و خشم دشمنان را دو صد چندان که این بزرگترین عقوبتی است که عفریت زمان با آن مرگ خود را رقم می‌زند و مزید بر ذلت گشته است.

مسئله، ابتلا و امتحان از قاموس خلقت است و یکی از فلسفه‌های زیستن ما در این سرای فانی امتحان ملازم با وجود انسان است و هیچ انسانی بدون امتحان در این عالم نخواهد زیست. گاهی امتحان بر خوف و جوع و گاهی با نقص در اموال و انفس و نقص در ثمرات و امثال اینهاست. و این بار خوان امتحان الهی در جبهه‌های حق علیه باطل و فراخی جبهه‌های جنوب و غرب و در نهایت رفع کل فتنه در عالم گسترده است و باید سرنوشت جنگ تحمیلی را در میادین نبرد تعیین کرد. لذا توفیق الهی نصیبمان گردید که به ندای ملکوتی هل من ناصر ینصرنی حسین زمان امام امت پاسخ مثبت داده و با خون سرخ خود مهر تاییدی بر جمهوری اسلامی‌باشیم و امروز تکلیف و حجت بر ما تمام شد و درنگ جایز نیست.

امروز هیچ چیز نمی‌تواند مانع حضور در جبهه شود. آنانکه بر این باور نیستند بیایند و بنشینند و با حجت‌های بارز بار دیگر به محاسبه نفس خود بپردازند. اکنون که نسیم‌های رحمت الهی وزیدن گرفته است و فرصت‌ها که مثل نسیم اند و خبر نمی‌کنند که کی و چه ساعتی می‌آیند، لذا فرصت را از کف نداده و باید به صف حق جویان در جبهه‌های نبرد پیوست تا مصداق اولا اهل سعادت و ثانیا اهل بهشت باشیم.

در اینجا لازم می‌دانم سفارشاتم را به سالکان طریق از باب تذکر بیان دارم. امام را تنها نگذارید و ملزم به اطاعت از امام باشید و اتحاد بر محور امامت و ولایت داشتن از ضروریات دوام و قوام انقلاب اسلامی‌است.

معذالک جای بسی کوردلی و سادگی است که باز هم با گذشت چند سال از انقلاب اسلامی‌و جنگ تحمیلی آبشخور دشمنان اسلام باشیم و آب به آسیاب دشمن بریزیم و آتش بیار معرکه باشیم در حالیکه بهترین ابزار دست دشمنان دین است که در لباس اسلامیت علیه اسلام و از مذهب علیه مذهب اهداف شوم خود را جامه عمل می‌پوشند و نیز دشمن رو در روی ما غربی و شرقی با اشکال مختلف آن چنان عاجز و ناتوان و اقرار به عظمت انقلاب انگشت حیرت به دهان دارد. و اما مادر عزیزم از اینکه نتوانستم محبت‌های شما را جبران نمایم که همانند پدری برایم زحمت کشیدی، امیدوارم مرا ببخشید.

همواره سعی کنید شادمان باشید و خم به ابرو نیاورید و از اینکه فرزندتان به راه حق رفته ناراحت نباشید. اگر نتوانستم محبت‌هایتان را جبران کنم، امیدوارم که بتوانم در آن دنیا جبران کنم گرچه نیازمند نخواهید بود. از شما می‌خواهم که مرا بخاطر ناسپاسی‌هایم و همچنین اشتباهاتم ببخشید و حلالم کنید. از تو برادر عزیزم می‌خواهم که همواره بازوی دست مادرمان باشی و همیشه اوقات حافظ او باشی و سعی کن که با درس خواندنت، امید آینده کشور باشی و از طرف دیگر با شرکت در فعالیت‌های فرهنگی و هنری خود را برای آینده آماده کن و نیز با پیروی از امام و ادامه راه شهیدان، یاور انقلاب و اسلام باشی و اگر از دست برادر حقیرت کوتاهی یا ناسپاسی دیده‌‌‌ای مرا حلال کن.

خدایا با جلوه شهادت می‌خواهم حجاب تن برای رسیدن به وجه الله پاره نموده و از وجود مادی و ناسوتی به وجود جبروتی و الهی عروج نموده تا سالک راه تو باشم و آگاهانه برگزیدم، گزیدنی که جز با لباس تقوا و لباس تقوا را با جهاد و هجرت و نهایت شربت شهادت ممکن نیست. این است که شهید نظر می‌کند به وجه الله. والسلام علیکم و رحمت الله. امیرحسین خلیق

مبارزه با ظلم، تلاش در تذلیل و تحقیر عفریت زمان، آمادگی در امتحانات الهی، اهتمام به رفع کل فتنه از جهان، پاسخ به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین (ع)، استفاده از فرصت‌های الهی، ولایتمداری، انجام فعالیت‌های فرهنگی و هنری از جمله سفارشات شهید است.

زندگینامه بهیار شهید ناصر دشتی (خانیک گناباد)
بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 14:37

شهید ناصر دشتی فرزند محمدعلی در شهریورماه سال 1341 در مشهد مقدس و در خانواده‌‌‌ای مذهبی چشم به جهان گشود. کلاس‌های اول و دوم ابتدایی را در مشهد گذراند. در سال 1350 به همراه خانواده به زادگاه پدری اش یعنی روستای خانیک بازگشت و باقیمانده تحصیلات ابتدایی اش را در مدرسه فرجاد خانیک به پایان رساند.

در سال 1353 شهید بار دیگر به همراه خانواده به مشهد مقدس عزیمت کرد و دوره‌های راهنمایی و دبیرستان را در آنجا سپری کرد. در اردیبهشت ماه 1359 شروع به فراگیری امور آموزشی نمود و به درجه مربیگری در امور بسیج نایل گردید و پس از آن در شهرهای مختلف استان خراسان مبادرت به آموزش نظامی‌به فراگیران می‌نمود. شهید دشتی قبل از شهادت خود در مشاغل و مسئولیت‌های مختلفی نظیر نماینده فرماندار در امور اجتماعی، ورزشی، کمک‌های اولیه، قرآنی و... خدمت می‌کرد. علاقه وافر به ائمه معصومین علیهم السلام باعث گردیده بود که در اغلب مجالس و محافل مذهبی حضور فعال داشته باشد. شهید ارادت خاصی به امام هشتم(ع) داشت و هرگاه از مقابل حرم مطهر رضوی عبور می‌کرد، خودروی خود را متوقف و از آن پیاده می‌شد و ادای احترام می‌نمود. ناصر اهل مطالعه بود و پانصد جلد کتاب در کتابخانه شخصی خود داشت. علاقمند به فراگیری دروس حوزوی بود و لذا بصورت خودجوش آنها را فرا می‌گرفت.

بدلیل دلبستگی که شهید به روستای پدری خود داشت، ایام محرم که فرا می‌رسید، به روستای خانیک می‌آمد و بعنوان نوحه خوان در دسته سینه زنی روستا فعالیت می‌کرد که مقبولیت همگانی را جلب کرده بود.

در کلیه راهپیمایی‌ها با روحیه‌‌‌ای معنوی و استکبارستیز شرکت می‌کرد. در سال 1362 موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته اقتصاد اجتماعی گردید. از آنجا که ایشان دارای هوش و علاقه زیاد به فراگیری علوم مختلف داشت، پس از گذشت مدتی موفق به اخذ دیپلم در رشته دیگری گردید. در همان سال 1362 جهت سپردن تعهد خدمت پنج ساله به عنوان پاسدار افتخاری وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌مشهد گردید. دو سال بعد در دانشگاه اصفهان در رشته تاریخ پذیرفته شد اما از آنجا که از نظر او شرکت در جنگ اولویت بیشتری داشت، از دانشگاه مربوطه درخواست مرخصی تحصیلی نمود که مستندات مربوطه در انتهای کتاب آورده شده است.در اردیهبشت 1367 و همزمان با اتمام دوره پنج ساله تعهد خدمتی شهید دشتی، ایشان از طریق بسیج وزارت بازرگانی که به تازگی در آنجا مشغول به کار شده بود، بعنوان امدادرسان به جبهه‌های جنوب اعزام گردید، این در حالی بود که شهید دارای یک فرزند سه ماهه نیز بود. شهید دشتی سه ماه در لشکر 5 نصر خراسان و در گردان یدالله به حرفه مقدس امدادگری پرداخت.

آخرین اعزام شهید به جبهه در مورخه 12/04/1367 انجام شد. در پنجم مرداد همان سال در حالیکه مشغول مداوای مجروحین جنگی بود، بر اثر اصابت ترکش به سر و چشم چپ، به خیل شهیدان پیوست و در مورخه 12/05/1367 پیکر پاک این شهید در مشهد تشییع و در بهشت رضا علیه السلام به خاک سپرده شد. یادش گرامی‌و راهش پررهرو باد.

حمد وسپاس خدایی را که انوار قدسی خویش را بر دهشت شب تابید تا نوید صبحی روشن را رقم بزند و حمد و سپاس خدایی را که مرا با صفوف بهترین بندگانش در این چند سال همراه کرد تا من نیز قطره‌‌‌ای از این دریای پرتلاطم باشم. خدای را شاکرم که از امتحان حب و دوستی دنیا سرافراز بیرون آمدم وخداوند را شاکرم که بر من منت نهاد و خاک مرا از دیاری برگزید که در آن حقیقت اسلام نهفته است و ولایت علی علیه السلام در آن تحقق یافته است و سپاسگزار خدای واحدی هستم که مرا شهید مطلقه امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام گردانید. از شما ملت بزرگ می‌خواهم که هرگز ناعدالتی و بی انصافی سودجویان را به حساب انقلاب و اسلام نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید.

ولایتمداری، استکبارستیزی، مدیریت، تعهد، علم آموزی، کمک رسانی، عشق به امام و شهدا، عشق به اباعبدالله الحسین علیه السلام، عطوفت، آینده نگری، خلوص نیت، ایثار و از خود گذشتگی، ترجیح سنگر جنگ بر سنگر علم، احسان به والدین، تقوی، ذکر مصائب ائمه علیهم السلام، ارادت به امام هشتم علیه السلام و... از جمله خصوصیات شهید بوده است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۱۳

حسین نجفی خانیکی

چهارچوب فلزی درب ورودی و اتاق/مزایا و معایب/خرید/شیوه نصب
بازدید : 5
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 14:31

شهید محمد مصطفوی فرزند ذبیح اله در تیرماه 1350 در یک خانواده مذهبی در تهران دیده به جهان گشود و پس از پایان دوره ابتدایی، وارد بازار کار شد. روزی به همراه خانواده جهت زیارت گلزار شهدا به بهشت زهرا(س) می‌رود. همین طور که در قطعه 24 شهدا در حال فاتحه خوانی بود، چشمش به دو قبر شهید می‌افتد که بین آنها یک جای خالی وجود داشت. به پدرش می‌گوید: شاید زمانی اینجا محل دفن من باشد، که در نهایت شهید در همان مکان آرام گرفت.

شهید نفس پاکی داشت بطوری که همسایگان و اقوام همگی به این موضوع شهادت می‌دهند. فروردین سال 1369 فرا می‌رسد و محمد برای دوره آموزشی به پادگان باغین کرمان اعزام می‌شود. بعد از پایان دوره، در ژاندارمری سابق مشغول به خدمت سربازی گردید. از آنجا که مسئولیت حفظ مرزها بر عهده ژاندارمری بود، محمد به پاسگاه شهید شهردوستی که در 160 کیلومتری بم قرار داشت، اعزام گردید. این پاسگاه در مسیر عبور اشرار قرار داشت و محمد در آنجا مشغول خدمت گردید. مثل همه سربازها هرازگاهی به مرخصی می‌آمد. اول دیماه 1369 شهید که در مرخصی بود به محل خدمت خود بازگشت. تا بیست و پنجم دی هیچ خبری از او نبود و این باعث نگرانی خانواده و اقوام شده بود.

عصر روز 25 دی ناگهان محمد از در وارد شد و یک بار دیگر شادابی را به خانواده بازگرداند، اما سر و صورت و پای او مجروح و باندپیچی شده بود. علت را که جویا شدیم، گفت: در حین انجام ماموریت و درگیری با اشرار زخمی‌شدم که چند روز نیز در یکی از بیمارستان‌ها بستری شده بودم و بحمدالله اکنون التیام حاصل نموده ام. برغم این صحبت‌ها، از آنجا که محمد حال خوشی نداشت، به بیمارستان ژاندارمری منتقل و در آنجا ده روز بستری گردید. پزشک معالج بیست روز برای ایشان استراحت در منزل را تجویز نمود. او به منزل رفت اما هنوز ده روز از استراحتش نگذشته بود که برای بازگشت به محل خدمت خود اصرار داشت. می‌گفت: در جلوی چشمان خودم دیدم که یکی از دوستانم که تنها پسر خانواده بود، چطور توسط اشرار از خدا بی خبر شهید شد و من می‌روم تا انتقام خون او و قربانیان دیگر را بگیرم.

اینگونه بود که توانست بار دیگر به محل خدمت خود بازگردد. عمده فعالیت‌های پاسگاه محل خدمت محمد، مقابله با شرارت‌های طایفه مهدی نارویی از حامیان عبدالمالک ریگی بود. محمد پیشترها دو نفر از سرکردگان این طایفه خطرناک را طی یک درگیری به جهنم واصل کرده بود و این بار افراد مهدی نارویی که محمد را مانعی بر سر راه خود می‌دیدند، ابتدا او را تطمیع کرده و پس از اینکه ناامید شدند، تهدید به مرگ می‌کنند.

پاسگاه که می‌دانست اشرار تهدیدهای خود را عملی خواهند کرد، او را هفتاد کیلومتر به عقب منتقل می‌کنند. دو ماه از خدمت محمد در مقر جدیدش می‌گذرد. اشرار که موقعیت جدید او را کشف کرده بودند، ساعت چهار صبح 27 فروردین 1370 یک دستگاه پاترول وارد آن محدوده می‌شود. محمد به خودرو ایست می‌دهد و قصد بازرسی خودرو را دارد. راننده دست به طرف جیب خود می‌برد تا به اصطلاح مدارک را ارائه کند، اما بجای آن یک کلت از جیب خود خارج کرده و قلب او را هدف می‌گیرد و این گونه بود که محمد مصطفوی خانیکی (اولین شهید نیروی انتظامی‌کشور) در سحرگاه روز عید فطر به خیل شهیدان می‌پیوندد.

شهادت محمد قبلا به پدرش الهام شده بود. دو شب قبل از شهادت، پدر شهید در خواب می‌بیند که باد تندی شروع به وزیدن کرد و موهای یک طرف سر شهید را با خود برد. این خواب در واقع شهادت محمد را برای خانواده اش تداعی کرده بود.

بدنبال این واقعه، هلیکوپتر نیروی انتظامی‌بر فراز منطقه به پرواز در آمده و به شناسایی عوامل حمله به پاسگاه می‌پردازد، لکن از آنجا که اشرار بر آن مناطق اشراف کامل داشتند، خیلی سریع توانستند خود را از دید مامورین مخفی کنند.

پیکر پاک شهید به مقر نیروی انتظامی‌بم منتقل و مراسم دعای توسل در کنار این شهید معزز برگزار می‌شود. صبح روز بعد، پیکر شهید به معراج الشهدای تهران انتقال داده شده و جستجو برای یافتن بیت شهید در روستای خانیک و تهران آغاز می‌شود.

سرانجام پس از سه روز خبر شهادت محمد به خانواده اش داده می‌شود. پدر برای شناسایی فرزند شهیدش به معراج الشهدا می‌رود و از میان پنج شهید موجود، شهید خود را شناسایی می‌کند.

به گواهی شاهدان حاضر در محل و البته خود پدر شهید، به محض کنار زده شدن پرچم مقدس ایران از روی شهید، تبسمی‌بر لب‌های شهید نقش می‌بندد بطوری که همه این تبسم را می‌بینند. روز تشییع جنازه فرا رسید. پیکر شهید با شکوه خاصی از معراج الشهدا تا مسجد بعثت افسریه تشییع شد. در آنجا جمعیت کثیری از همشهریان بویژه مرحوم حاج آقای یزدانی به خیل تشییع کنندگان پیوستند. سپس پیکر شهید برای خداحافظی به منزل او انتقال داده شد.

پدر شهید دو کبوتر را که دلبستگی خاصی به محمد داشتند و او نیز در زمان حیاتش به آنها رسیدگی می‌کرد، روی تابوت حامل پیکر فرزندش قرار داد و آنها تا بهشت زهرا (س) بر بالین شهید نشستند بدون اینکه بخواهند پرواز کنند.

نمی‌توانم ببینم که بر سر جوانان ما معامله می‌کنند. می‌روم تا انتقام خون همرزمان شهیدم را از اشرار بگیرم. مرا از تهدید، ترور و شهادت نترسانید که ما فرزندان ولایت مدار این مرز و بوم هستیم چون مقتدایمان حسین(ع) است. چه خوش است انسان با هدف و زیر پرچم اسلام خدمت کند. همه را به پاک زیستن و درست زندگی کردن توصیه می‌کنم. همواره در مسیر راست حرکت کنید که سعادت انسان در آن است.

پاکی، صداقت، جوانمردی، ایثار، از خود گذشتگی، تعهد، نجابت، خوش خلقی، دلسوزی، مهربانی، وطن دوستی و شجاعت از خصوصیات شهید محمد مصطفوی خانیکی است.

منبع: کتاب مسافران بهشت تالیف: اسفند 1393

زندگینامه شهید مدافع حرم امیر کاظم زاده (خانیک گناباد)
بازدید : 5
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 14:31

شهید امیر کاظم زاده فرزند حسن در چهاردهم شهریور 1361 در تهران دیده به جهان گشود. بر اساس اظهارات مادر شهید، امیر تنها پسری بود که خدا او را به ما بخشید. شهادت را نمی‌توان رفتن نامید، اما اگر اینطور فکر کنیم، خیلی زود از جمع ما رفت. امیر از کودکی صبور بود. بزرگتر که شد به مسجد و فعالیت‌های مذهبی گرایش پیدا کرد و از همان اوایل به عضویت بسیج درآمد.

این اقدام امیر باعث شد که ما کمتر نگران سلامت اجتماعی و اعتقادی او باشیم چرا که تاثیر مسجد و پایگاه بر رفتار و شخصیت او برای ما مشهود بود. کم کم فعالیت‌هایش در پایگاه بیشتر و بیشتر شد به طوری که گاهی شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. خیلی سعی کردیم تا وابستگی اش به پایگاه و فعالیت‌های جانبی آنرا کاهش دهیم اما موفقیتی حاصل نگردید و هرچه بزرگ تر می‌شد این وابستگی در او بیشتر می‌شد. امیر در سال 1380 از دبیرستان فارغ التحصیل گردید و برای گذران دوره سربازی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌به ارومیه رفت. یک سال بعد به عضویت سپاه پاسداران درآمد. از آن به بعد فعالیت‌هایش بیشتر شد.

امیر که 27 ساله شد برایش به خواستگاری رفتیم و مراسم عقدکنان او در ماه رمضان و به میمنت میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتی علیه السلام برگزار شد. نیمه شعبان سال بعد هم مراسم ازدواج او انجام شد. حاصل این ازدواج یک فرزند پسر بنام محمدطاها است که آبان 1391 متولد شد. هنوز پنج ماه از عمر محمدطاها نگذشته بود که یک روز امیر به منزل ما آمد و موضوع ماموریت دوماهه اش را به ما اطلاع داد. قبلا هم ماموریت می‌رفت اما چند روزه. از او محل ماموریتش را جویا شدیم که گفت همین حوالی تهران است اما به دلیل شرایط خاص ماموریتی که دارم به منزل نخواهم آمد اما هر روز با

پیگیری کارت بانک رسالت+پیگیری تاخیر در دریافت کارت
بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 14:21

بخاطر دارم که هنوز چند ماهی از جنگ نگذشته بود، واحد بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌کاخک در روستای خانیک (مسجد حضرت صاحب الزمان(عج)) آموزش اسلحه شناسی را هفته‌‌‌ای یک جلسه برای مردم ارائه می‌کرد. محمدتقی که در تهران مشغول کار بود، برای اینکه از روستا به جبهه اعزام شود، به ده آمده بود. در یکی از روزهای تابستان در حالی که همان ظاهر و آراستگی شهری اش را حفظ کرده بود، وارد مسجد بالا شد.

چون من و او از کودکی با هم همکلاس بودیم و در یک میز می‌نشستیم، مرا صدا زد و گفت: با چه کسی صحبت کنم که مرا به جبهه اعزام کنند. موضوع را به مسئول آموزش انتقال دادم. آن مقام مسئول از محمدتقی پرسید: متولد چه سالی هستی؟ گفت: به سن من چکار دارید؟ مگر خون آنهایی که اعزام می‌شوند از من رنگین تر است؟ شهید می‌دانست که اگر سن خود را بگوید، اعزامش نمی‌کنند. به مسئول آموزش گفتم: پانزده سال. لذا با ثبت نام وی موافقت حاصل نگردید. محمدتقی به تهران بازگشت و در پایگاه محل خود به جمع آوری کمک‌های مردمی‌و فعالیت‌های بسیج پرداخت. تابستان 1360 به روستا بازگشت و این بار چون سن و سالش بالاتر رفته بود، علیرغم جثه کوچکی که داشت توانست خود را در صف بسیجیان اعزام شونده به آموزش وارد کند. او به همراه سه بسیجی دیگر از روستای خانیک به پادگان آموزشی بجنورد اعزام شد. پس از اتمام دوره آموزشی به جبهه‌های جنوب اعزام گردید و در عملیات بیت المقدس که با هدف آزادسازی خرمشهر آغاز شد، در همان اوایل به فیض عظیم شهادت نایل گردید.

مگر خون من رنگین تر از سایر شهداست که به جبهه نروم؟ مگر نه اینکه مال و ثروت‌ها را باید گذاشت و رفت؟ چرا انسان دلبند آن شود؟ مگر نه اینکه این بدنها باید برود؟ چرا این جسم برای خدا و رواج دین خدا نرود؟ پس مرگ در راه خدا بسیار زیبا و ارزشمند است و دعا کنید که من شهید شوم. وصیتی هم به همه خواهران و مادران دارم و اینکه حجاب خود را حفظ کنید که رعایت حجاب دنیا و آخرت انسان را آباد می‌کند. انشاءالله خداوند به شما توفیق دهد که بتوانید زنانی نمونه در جامعه خود باشید و به دیگر زنان عالم بفهمانید که ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.

عشق به جهاد و شهادت، مطالعه، اهمیت دادن به زیارت ائمه و امامزادگان علیهم السلام، شهادت بجای مرگ، توصیه به حجاب و گسترش فرهنگ آن، خوشرفتاری با مردم، تواضع، خلوص نیت، عفت زبان و توصیه به پاکدامنی از خصوصیات شهید است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۱۳

حسین نجفی خانیکی

زندگینامه شهید کربلایی محمد رهبر (خانیک گناباد)
بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 14:21

شهید کربلایی محمد رهبر فرزند حسین در شهریورماه سال 1301 در روستای خانیک متولد شد. مثل اغلب هم سن و سالان خود که معمولا از درس و مدرسه بهره‌‌‌ای نداشتند (بدلیل نبودن مدرسه) به امرار معاش از طریق امور کشاورزی و کارگری روی آورد. از آنجا که پایه‌های اعتقادی این شهید در خانواده مذهبی شکل گرفته بود، از اخلاق و رفتار خوبی برخوردار بود و با مردم با روی گشاده صحبت می‌کرد، بسیار شوخ طبع بود و به امور مذهبی علاقه زیادی داشت، بخشی از عمرش را صرف خدمت به مسجد صاحب الزمان(عج) روستای خانیک کرد و به عنوان خادم مسجد فعالیت می‌کرد.

شهید دوران سربازی خود را با مرحومان حاج محمد اکبرزاده (ابوی آقای حاج علی اکبرزاده)، رمضان بخشی و حاج حسن امانی در منطقه خاش پشت سر گذاشت.

شهید در سال 1325 به همراه گروهی از همشهریان از جمله پدر شهید ولی اله خراسگر و ابوی مرحوم ابراهیم آتش خوار (روشن پور) با پای پیاده به زیارت کربلا مشرف شد. این سفر دو ماه به طول انجامید. مثل خیلی از زائران دیگر که در آن زمان برای تامین مخارج بازگشت از سفر مدتی را در کربلا مبادرت به کار می‌کردند، شهید رهبر نیز چند هفته در آنجا مشغول کار خمیرگیری شد و پس از تامین هزینه‌های موردنیاز، به وطن بازگشت.

چند ماه بعد از تشکیل بسیج در سال 1359 به عضویت این نهاد مردمی‌درآمد و شب و روز در خدمت پایگاه مقاومت شهید مصطفی خمینی خانیک (که بعدها با شهادت او به نام خودش تغییر نام یافت) بود. شهید رهبر بودن در لباس بسیج را مایه افتخار خود می‌دانست. از آنجا که شهید زن و فرزندی نداشت، مجال بهتری برای حضور در جبهه‌ها داشت و لذا یک سال بعد از شروع جنگ تحمیلی سر از پا نشناخته به جبهه‌های جنگ شتافت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. این عملیات در واقع آغازی برای فتح خرمشهر بود که کربلایی محمد رهبر در مراحل اولیه این عملیات به فیض عظیم شهادت نایل گردید. او نخستین شهید روستا بود که در فروردین سال 1361 روی دستان مردم شهیدپرور روستای خانیک تشییع و به خاک سپرده شد. با شهادت این شهید، نام پایگاه شهید مصطفی خمینی خانیک به "پایگاه شهید رهبر خانیک" تغییر نام یافت.

ما برای خدا قیام کرده ایم و برای خدا می‌جنگیم نه برای تشویق و خودنمایی. کار برای خدا ارزش دارد نه برای چیز دیگر. ما دیر یا زود از این دنیا خواهیم رفت اما اثری که در این دنیا از ما می‌ماند مهم است. وقتی کار برای خدا باشد، ارزشمند است.

من از مال دنیا چیزی ندارم ولی هرآنچه که باقی می‌ماند را وقف بسیج و جنگ می‌نمایم. هدفم فقط حفظ کشور و انشاءالله شهادت در راه خدا است که امیدوارم نصیبم شود. ما برای خدا قیام کرده ایم و برای خدا می‌جنگیم نه برای دیگران.

خوش خلقی، نظم و نظافت، اهتمام به امور عمومی‌و مساجد، خدمتگزاری و ظلم ستیزی از خصوصیات شهید بوده است. باتوجه به اینکه مال و متاع شهید در این دنیا بسیار ناچیز بوده اما آنها را با اخلاص وقف بسیج و جنگ نموده است، آینه تمام عیار این آیه شریفه است»

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ

هرگز به نیکى دست نیابید مگر اینکه ازآنچه دوست دارید انفاق کنید و هرچه انفاق کنید،قطعا خدا از آن آگاه است

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۱۳

حسین نجفی خانیکی

متن کامل برند سازی
بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 13:47


شهید حسین رمضانی مقدم خانیکی فرزند حسن و رحیمه در سال1340و در روستای خانیک دیده به جهان گشود. هنوز یک سال از عمرش نگذشته بود که آفتاب عمر پدرش غروب کرد و او را با همه مشکلاتی که در جامه روستایی وجود داشت، تنها گذاشت.

در سال 1359 مدرک دیپلم خود را گرفت. با وجود علاقه‌‌‌ای که به تحصیل در دانشگاه داشت، جنگ را مقدم بر تحصیل دانست و برای گذران خدمت سربازی خود را به نظام وظیفه معرفی کرد.

شهید رمضانی به کردستان اعزام و در پاسگاهی واقع در جاده سنندج-مریوان خدمت خود را آغاز کرد. از این منطقه که تحت نفوذ شدید کوموله و دموکرات قرار داشت، توسط پاسگاه‌ها و نیروهای بسیج محافظت
می‌گردید.

شهید در این منطقه خدمت می‌کرد. او چند بار نیز به مرخصی آمد. در آخرین مرخصی اش که به روستا آمده بود، با همه اقوام و آشنایان خداحافظی کرد و دوباره به کردستان اعزام شد.

در یکی از عملیات‌های پاکسازی که در زمستان 1361 انجام شد، شهید از ناحیه شانه راست و مهره‌های کمر مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت که بر اثر آن زمین گیر شد و در اثر شدت خونریزی به حالت نیمه اغماء درآمد. با عقب نشینی نیروهای خودی و افتادن پیکر نیمه جان شهید به دست دشمن، او را در یک سراشیبی رها می‌کنند که به خونریزی بیشتر شهید منجر می‌شود. در نهایت به دست همرزمانش نجات پیدا می‌کند و به بیمارستانی در کرمانشاه منتقل و در آنجا بستری می‌شود. چند روز بعد به بیمارستان آیت اله کاشانی اصفهان منتقل و در آنجا با تلاش پزشکان بیمارستان دو گلوله از بدن نیمه جان وی خارج می‌شود. هنوز خانواده از او اطلاعی ندارد چون شهید نمی‌خواست که داستان مجروحیتش به خانواده و آشنایان برسد.

خبر مجروحیت حسین پخش می‌شود. ابتدا برادر و خواهر و بستگان شهید به عیادت وی در اصفهان
می‌روند. در پرس و جوهایی که از وی به عمل می‌آمد، کمتر اظهار کسالت می‌کرد و این در حالی بود که ساعت 9 صبح و 9 شب زخم‌هایش را پانسمان می‌کردند اما او همواره خویشتن دار بود و به دیگر مجروحین و حتی ملاقات کننده‌ها نیز دلداری می‌داد.

از خواهر شهید نقل است حسین گلوله‌‌‌ای که پزشکان از بدنش خارج کرده بودند را نزد خود نگه داشته بود و گفته بود اگر شهید شدم یا زنده ماندم می‌خواهیم این گلوله را نزد خود نگه دارم. قبل از مجروحیت، شهید در خواب دیده بود که مادرش از دنیا رفته است. بعد که مجروح می‌شود به خواهرش می‌گوید که تعبیر خواب من این بود که خودم قرار بوده مجروح شوم نه اینکه مادرم فوت کند.

مدتی بعد پیکر نیمه جان شهید از بیمارستان اصفهان به بیمارستان شهید فیاض بخش تهران منتقل می‌شود. سرانجام مرغ وجودش در این بیمارستان پر کشید و به آسمان‌ها رفت.

پاورپوینت اقتصاد تعلیم و تربیت فصل چهارم 19 اسلاید رایگان
بازدید : 1
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 13:36

مختصری از زندگینامه شهید بزرگوار علی علایی

در پانزدهم هفتمین ماه سال یکهزار وسیصد چهل وسه در خانواده‌‌‌ای مذهبی در روستای خانیک از توابع شهرستان گناباد چشم به جهان گشود.او که در جمع خانواده‌‌‌ای مذهبی رشد می‌کرد از همان دوران طفولیت با شعایر و اداب رسوم زندگی دینی عجین شد و فلسفه قیام حسینی در ذهن و سم او رسوخ کرد.

دوران تحصیلات ابتدایی را در روستای خانیک سپری کرد و علی رغم تمامی‌مشکلات کمبودها، فقر وتنگدستی دوران راهنمایی را در روستای دیسفان به پایان رساند.ولی از انجایکه مشکلات زندگی را از همان کودکی احساس می‌کرد بناچار درس را رها کرد و برای کار به تهران عزیمت کرد.

او که از همان ابتدای یورش ناجوانمردانه رژیم سر تا پا مسلح صدام به میهن عزیزمان ایران در خود احساس دفاع از کشور رامیکرد در سال شصت طی سفری که به روستا داشت به یاد دارم که به شدت گریه می‌کرد تا بتواند اجازه پدر و مادرم را کسب کند ولی آنها او را قانع کردند تا این مهم را به فرصت مناسب دیگری تغییر دهد که او هم بناچار پذیرفت و دوباره عازم تهران شد.

در سال شصت ویک همزمان با اغاز دوران سربازی با عضویت در بسیج سپاه پاسدران شهر کاخک برای کسب مهارتهای نظامی‌به اتفاق چهار نفر دیگر ازدوستان خود به شهرستان بیرجند اعزام شد وپس از گذراندن مدت زمان اموزشی برای ادامه خدمت مقدس سربازی به استان کردستان اعزام شد.

بنابه گفته دوستان علی ایشان در همان مدت کوتاه اموزشی توانسته بود اعتماد مسولین را جلب کند تا انجاکه او را از جمع بقیه جدا کرده وبعنوان نیروی محافظ شخصیتها ومقامات انتخاب کنند.و ایشان تا زمان شهادت در این یگان خدمت کرد.

یکی از ویژگیهای شاخصی که او را ازدیگران متمایز می‌کرد خلق نیک او بود که بکرات از تعاریف دیگران در مورد ایشان شنیده ایم حتی همکاران وی بعد از شهادتش نقل می‌کردند که ما هر موقع برای رفتن به ماموریت مشکلی برایمان بوجود می‌آمد کافی بود به علی بگوییم و او بدون هیچ چشم داشتی قبول می‌کرد.

علی عجیب حس سخاوت و نوع دوستی داشت بطوریکه هر موقع به مرخصی می‌آمد سفارشات چندین نفر را با خود می‌اورد و هر کس از وی درخواستی داشت با آغوش باز می‌پذیرفت.یا اینکه اگر قصد رفتن به خانۀ اقوام را داشت حتماَ دست پر میرفت هر چند کادویی کم ارزش باشد هنوز که هنوز است تعدادی از انها بعنوان یادگاری کادویش را نگه داشه اند.او اگر متوجه می‌شد یکی از دوستان یا اقوام مریض است سعی میکرد به عیادت او برود و جویای احوالش شود یکبار یکی از اقوام می‌گفت کسالتی داشتم و در بیمارستان بستری شده بودم دیدم علی دارد در اتاقهای همجوار بدنبال من میگردد، متوجه شدم و صدایش کردم او هم با دهانی پر خنده بهمراه چند کمپوت وارد اتاق من شد و در میان تعجبم از اینکه چطور متوجه شده که بستریم امد و جویای احوالاتم شد .

علی از همان دوران کودکی و نوجوانی تلاش می‌کرد تا بتواند باری از دوش خانواده بردارد و در مسایل اقتصادی ومالی کمکشان کند. روحیه او در کمک به همنوع نیز مثال زدنی است یکی از خانمهای همسایه می‌گفت غروب یکی از روزهای ماه رمضان داشتم می‌رفتم از قنات بالای ده اب بیاورم که علی مرا دید و بلافاصله ظرف را از من گرفت و رفت برایم آب آورد.

روحیه او در ارادت خالصانه به سرور وسالار شهیدان نیز در نوع خود بی نظیر بود او در جلسات عزاداری ماه محرم همیشه شرکت و به عزاداری می‌پرداخت، شاید ارادت او به اهل بیت عصمت و طهارت به این خاطر باشد که مادرم می‌گف در دوران کودکی مانند دیگر بچه‌های هم سن وسالش به مریضی سخت سرخک مبتلا شد و تا استانۀ مرگ هم پیش رفت و شبی از شبهای سخت زمستان در حالیکه هیچگونه خدمات پزشکی وجود نداشت من از بهبودش کاملاَ مایوس شده بودم و او را به امام موسی کاظم علیه السلام سپردم و با همان حال گریه و زاری خوابم برد. ناگهان نیمه‌های شب در حالیکه احوالات علی با مردگان تفاوتی نداشت در میان تعجب چشمانش را باز کرد و چون مدت زمان طولانی بود که غذا نخورده بود از من درخواست نان کرد ومن در کمال تعجب دریافتم که آقا او را شفا داده است.

اطاعت بی چون و چرای او از ولی فقیه و امام زمان خویش را نیز باید در وصیتنامه شهید جستجو کرد آنجا که با وجود فرمان خمینی کبیر برای دفاع از کیان مملکت عزیزمان درنگ را جایز نمی‌داند.

علی پدر و مادر خود را بسیار دوست می‌داشت و اطاعت از آنها را فرض می‌دانست وهمیشه آنها را دوست می‌داشت، یکبار پدرم بعد از چند سالیکه او در تهران کار کرده بود رفت و تمام پولی را که جمع کرده بود برای خرید قطعه زمینی از او گرفت و او همه پول را داد وکوچکترین اعتراضی هم نداشت و فقط به این فکر می‌کرد که چون، پدرش خواسته باید اطاعت کند.

علی برادران و خواهران خود را نیز بسیار دوست می‌داشت وبرای آنان احترام خاصی قایل بود و دایماٌ از احوالات آنان را جویا می‌شد برای ما برادران که درس می‌خواندیم سفارش می‌کرد تا خوب درس بخوانیم تا بتوانیم به جامعه و پدر و مادر خود کمک بیشتری بکنیم.

یکی از خاطراتی که از ایشان بیاد دارم این بود که روزی پدر شهید بزرگوار حسین اخلاقی در زمانیکه علی در مرخصی بود پیش او امد و در مورد نامه‌‌‌ای که فرزندش به او نوشته بود از ایشان مشاوره خواست و او در جواب گفت من صلاح نمی‌دانم شما برای این گروهک ضد انقلاب پول ببرید چون به قول آنها اصلاٌ نمی‌شود اطمینان کرد واگر مقداری صبر پیشه کنید بزودی رزمندگان اسلام مخفیگاه آنها را شناسایی خواهند کرد و گروگانها را آزاد خواهند کرد ولی تصمیم نهایی را خودتان باید بگیرید ودیدیم که همانطوری که علی پیش بینی کرده بود مخفیگاهشان لو رفت و بجز آقایان اخلاقی بقیه آزاد شدند.

خاطره دیگری که بیاد دارم نقل خوابی بود که علی تعریف کرد وآن این بود که گفت روزی برای انجام مأموریت انتخاب شدم وشبش در خواب دیدم پوتینم را گم کرده وهر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم فردایش در حالیکه در جاده‌های پر پیچ وخم و کوهستانی کردستان در حال حرکت بودیم در بین تیر اندازی پراکنده گروهکهای ضد انقلاب ماشینمان چپ کرد وچندین معلق زد ولی خوشبختانه به کسی اسیب نرسید.

علی در زمان حضورش در تیپ ویژه سید الشهدا در ارومیه بعنوان محافظ شخصیتها و مقامات زیادی همچون برادر رهبر معظم انقلاب (ایت الله خامنه ای) آهنگران و نمایندۀ مردم پیرانشهر و مریوان وخیلی‌های دیگر که من نامشان را نمی‌دانم انجام وظیفه نمود.

سرانجام علی پس از بیست سال زندگی در شب تاسوای سال 1363 مصادف با پانزدهم مهرماه یکهزار و سیصد و شصت سه در حین اجرای ماموریت بدرجه رفیع شهادت نایل گردید.

(ثبت خاطرات از خانواده شهدا : حسین نجفی خانیکی)

کولر گازی دیواری 02
بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 13:26

روحانی شهید عبدالحسین فارابی

روحانی شهید عبدالحسین فارابی فرزند علی و حوا در پانزدهم اسفند سال 1348 در روستای خانیک و در خانواده‌‌‌ای مذهبی و کشاورز دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی و راهنمایی را در خانیک و دیسفان گذراند. در مسیر رفت و آمد به دیسفان که آن زمان معمولا با پای پیاده انجام می‌شد خیلی مراقب بود که وارد باغ یا زمین مردم نشود.

پس از پایان تحصیلات راهنمایی به همراه چند نفر دیگر از دوستان خود وارد مدرسه علمیه امام رضا (ع) گناباد شد و پس از مدتی موفق به اخذ مدرک حوزوی مقدماتی گردید

در شانزده سالگی با عضویت بسیج از طریق پایگاه خانیک به جبهه اعزام شد . پدر شهید می‌گوید: قبل از اعزام حسین را در سپاه فردوس دیدم. پرسیدم اینجا چه می‌کنی؟ چیزی نگفت. گفتم انتظار دارم راستش را به من بگویی. گفت: آمده ام تا به جبهه اعزام شوم. گفتم من هم آمده ام تا به جبهه بروم. شما برگرد، نیازی نیست. حسین گفت: پدر جان! استعداد من از شما بیشتر است و در عین حال نیز اگر خدای نکرده اتفاقی برای شما بیافتد، خانه بی سرپرست می‌شود. هرچه تلاش کردم او را برگردانم، بی فایده بود تا اینکه به جبهه اعزام شد. او افتخار چهار بار اعزام به جبهه را در کارنامه خود ثبت کرد. آخرین بار در عملیات کربلای 5 که در منطقه عملیاتی شلمچه انجام شد، بیسیم چی گردان بود که بر اثر اصابت ترکش به سر، دست و پا و پهلو با فاصله اندکی با شهید مهدی صفرزاده و شهید عباس جعفری، در هفده سالگی روحش به آسمان پرواز کرد و آسمانی شد.

پدر شهید در ادامه می‌گوید

پیکر مطهر حسین به کاخک منتقل شد. من به سپاه کاخک رفتم. خواستم پیکر شهید را ببینم. گفتند تحملش را داری؟ گفتم چرا که نه؟ امانتی خدا به ما داده و اکنون خودش او را گرفته. کجای این کار ناراحتی دارد؟ سپس بر بالین فرزندم حاضر شدم و در حالی که راضی به رضای خدا بودم، پیکر پاکش را با گلاب معطر نمودم. بدنش خیلی تر و تازه بود. مراسم تشییع در امامزاده کاخک انجام شد . در امامزاده کاخک از من خواسته شد که اگر صحبتی دارم برای حاضرین بیان کنم. گفتم اگر چند حسین دیگر هم داشتم، همه را در راه امام و انقلاب می‌دادم و حاضر بودم همه آنها در این راه کشته شوند. سپس پیکر حسین شهید روی دستان مردم شهیدپرور روستای خانیک تشییع و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

حسین؛ نیکوکار، دلسوز، فعال، باصداقت و دائم الوضو بود و انس و علاقه خاصی به نماز و قرآن داشت. از جمله خصوصیات اخلاقی شهید میتوان به رعایت حق الناس و جدیت در عمل و رعایت بیت المال اشاره کرد. تربیت خاصی داشت. در سلام کردن سبقت می‌گرفت. هچ گاه با بی احترامی‌با من و مادرش صحبت نمی‌کرد. اهل صله رحم بود و همه را محترم می‌شمرد. علاقه خاصی به امام حسین(ع) داشت و برای همین نیز خودش اسمش را گذاشته بود عبدالحسین: یعنی نوکر امام حسین علیه السلام.

. وصیت نامه شهید )به قلم خودش

بسم اهلل الرحمن الرحیم.

الذین آمنوا و‌هاجروا و جاهدوا فی سبیل اهلل باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون

آنانکه ایمان آوردند و از وطن هجرت کردند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند، آنانرا نزد خداوند مقام بلندی است و آنان رستگاران و سعادتمندان عالمند . با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی‌امام خمینی که چنین مبارزه‌‌‌ای را به ما آموخت و شرف و عطوفت به ما عطا فرمود و سالم بر حسین شهید، سرور مجاهدان اسالم. در دنیا دو صف وجود دارد: صف باطل که همان صف فرعون و فرعونیان است و صف حق که صف تمام پیامبران الهی و خمینی کبیر است. و پیامم این است که امام را تنها نگذارید. می‌دانید که اگر امام را تنها گذاشتید چه می‌شود، مانند لشکری است که فرمانده ندارد.‌‌‌ای کاش یک دریا از خون می‌داشتم و تمام آنرا در راه اسالم نثار می‌کردم. شهادت شهدی است که هر کس توان آن را ندارد که شربت آنرا بنوشد مگر اینکه از تمام قید و بندهای ظاهری اعم از مال و جان خود بگذرد . آری، این راه سعادت و پیروزی است، از شهادت مرا باکی نست. شهادت مانند مادری است که تنها فرزندش را در آغوش می‌کشد، نقطه اوج و آزادگی همین است . شهادت قله رفیع انسانیت است و وای بر ما اگر دشمن بر ما بتازد و نوامیس ما را به غارت ببرد و ما دست روی دست بگذاریم و به عیش و نوش بپردازیم . سخنی دارم با پدر و مادر و برادر و خواهرانم. چگونه می‌توانستم ببینم که هر روز عده‌‌‌ای از بهترین جوانان ما کشته می‌شوند و من به کارهای روزمره مشغول باشم. می‌دانم که از دست دادن من شاید برای شما سنگین باشد، ولی آیا غم از دست دادن حسین زهرا)س ( مشکل نبود؟ مگر آنان نبودند که کشته شدند تا دین اسالم پابرجا باشد؟ من هم به نوبه خودم از آقا و سروروم حسین )ع( درس مبارزه و جهاد و درس شهادت را یاد گرفتم . من آموختم که زندگی مادی بی ارزش است و نباید منتظر باشیم که مرگ ما را فرابگیرد بلکه ما باید به سراغ مرگ برویم. مگر انسان یک دفعه بیشتر می‌میرد؟ پس چه بهتر که آنهم در راه خدا باشد. پدر و مادرم! می‌دانم که در طول زندگی به شما رنج دادم و شما را اذیت کردم ولی امیدوارم مرا ببخشید. زحمت بکشید کمی‌از حوزه علمیه قرض دارم، آنها را بدهید. اموال شخصی ام را برای خود بردارید و کتاب‌ها را به برادرم حسن بدهید و هرکدام را الزم ندارید به کتابخانه اهدا کنید. اگر از کسی طلبکارم، حاللش باشد، اما اگر کسی چیزی از من طلبکار است از پدرم مطالبه کند . همراه به طلبه‌ها و همکالسی‌هایم درود می‌فرستم. آخرین پیامم به شما این است که هیچ وقت راهی بجز راه اهلل، ایمان و شهادت و خداگونه شدن را نپذیرید. محل دفنم هم روستای خانیک باشد. زیاده عرضی ندارم. خداحافظ شما و تمام اعضاء خانواده. امام را دعا کنید.

ولادت:: 1348/12/15

شهادت: 1365/11/05

محل شهادت: شلمچه -عملیات کربلای 5

گلزار: روستای خانیک

نویسنده: حسین نجفی خانیکی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۱۳

حسین نجفی خانیکی

ب ام و کامپتیشن X5M و X6M
بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 13:21

پنجم تیرماه سال 1343 برابر با پانزدهم صفر، در همسایگی مسجد جامع روستای خانیک کودکی متولد شد که پدر و مادرش (علی و حوا) نام او را غلامرضا گذاشتند. غلامرضا در کودکی به بیماری سختی مبتلا شد بطوریکه از او قطع امید شده بود. مادر شبی در خواب می‌بیند کودکش شفا گرفته و این خواب در دنیای واقعی نیز تحقق می‌یابد.

غلامرضا بزرگتر شد، دوره ابتدایی را در روستا و راهنمایی را در کاخک گذراند. در سالهای نخست پس از پیروزی انقلاب با عضویت پاسدار رسمی‌به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌کاخک پیوست. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شده بود و احساس وظیفه در جهت ادای دین لحظه‌‌‌ای او را رها نمی‌کرد.

سال 1362 به کردستان اعزام و در تیپ ویژه شهدا مشغول به خدمت شد. یگان خدمتی غلامرضا در انجام عملیات‌های سخت علیه ضدانقلاب در کردستان زبانزد بود و در هرکجا عملیات انجام می‌داد، وحشت خاصی سراپای وجود ضد انقلاب را فرا می‌گرفت. تیپ ویژه شهدا تحت فرماندهی شهید محمود کاوه بود که دشمنان برای سرش جایزه بزرگی تعیین کرده بودند.

ازدواج غلامرضا

غلامرضا در دوم تیرماه 1363 با دختر عموی خود ازدواج کرد اما این پیوند زمینی که در آسمانها بسته شده بود نتوانست او را از تکلیف و ادای دین باز دارد. درحالیکه یک هفته از ازدواجش نمیگذشت، جامه رزم بر تن کرده و جان مشتاقش را پیشکش راه حق نمود و سروِ قامتش را سپر تندبادهای شرور بیگانه قرار داد.

قصه شهادت غلامرضا از آنجا شروع شد که به همراه جمع زیادی از رزمندگان با هدف مقابله با ضدانقلاب وارد پادگان قوشچی واقع در سلماس آذربایجان شرقی شد. در حوالی مرز ترکیه نبردی به وقوع پیوست که غلامرضا از ناحیه سر مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفت. او را برای درمان به عقب منتقل کردند. پس از مداوا و در حالیکه سرش باندپیجی بود، دوباره به جمع رزمندگان بازگشت.

در اسفند سال 1363 رزمندگان اسلام در منطقه هور، شرق رودخانه دجله خود را آماده می‌کنند تا یک بار دیگر پیروزی نبرد خیبر را تکرار کنند. سرانجام عملیات بدر پس از یک هفته نبرد سنگین و به رغم استفاده بعثی‌ها از سلاح‌های شیمیایی نظیر بمب فسفری، اعصاب، باران زرد و غیره، با تثبیت موضع ایران در شرق دجله خاتمه می‌یابد و هورالعظیم آزاد می‌شود.

ساعت 11 شب بیستم اسفند1363عملیات بدر با رمز مقدس یافاطمه الزهرا (س) در منطقه هور واقع در شرق رودخانه دجله آغاز و تا اوایل سال 1364 ادامه یافت. هدف از این عملیات کنترل جاده بصره-العماره بدرآفرینان که غلامرضا و ولی اله خراسگر خانیکی نیز در جمع آنها بودند، با پشتیبانی‌های لازم بر قایق سوار و پس از طی کیلومترها راه و گذشتن از تله‌های انفجاری، موانع ایذایی و دیگر استحکامات از سه محور قوای نیروهای بعثی را مورد حمله قرار می‌دهند.

جزیره مجنون جایی بود که غلامرضا در آنجا به همراه شهید ولی اله خراسگر خانیکی در 22 اسفند 1363جام شهادت را نوشید اما هردو جاویدالاثر باقی ماندند. شهیدان باکری و برونسی نیز در عملیات بدر به شهادت رسیدند. رژیم صدام از 22 تا 27 اسفند 1363 بیش از 30 بار از انواع سلاح‌های شیمایی استفاده کرد و بی سابقه ترین بمب باران شمیایی خود را تا آن زمان را این عملیات بکارگرفت.

سه هفته پس از جاویدالاثر شدن غلامرضا؛ فرزندش حامد چشم به جهان گشود و رایحه خوش زندگی در منزل شهید پیچید اما گویا حامد از فقدان پدر آگاه بود و در تمنای وصال او؛ بی تابی می‌کرد؛ تا اینکه عمر کوتاه این غنچه نو شکفته درحالی که دو ماه از تولدش نگذشته بود به خزان مبدل شد. حامد به پدر شهیدش پیوست و در قطعه شهدای بهشت صدرای روستا به خاک سپرده شد و در انتظار بازگشت پدر شهیدش بی تابی می‌کرد.

هفده سال بعد بقایای پیکر مطهر این سردار مخلص اسلام در جزیره مجنون تفحص و در چهارم تیر 1380، کاروان سبز و سرخ شهادتش، کوچه و خیابان‌های خسته و زمستان زده شهر و روستایمان را به برکت قدوم او جان تازه‌‌‌ای بخشید و این پیکر هجران کشیده بصورت باشکوه روی دستان مردم و مسئولین در گناباد، کاخک و روستای خانیک تشییع و در گلزار شهدای روستا و در جوار مقبره کوچک فرزندش به خاک سپرده شد. پنج سال قبل از رجعت پیکر مطهر غلامرضا، حاجعلی؛ پدر او از دنیا رفته بود و شکوه و عظمت این بازگشت را از آسمانها با افلاکیان نظاره گر بود.

غلامرضا، مودب، خوش برخورد، باگذشت و از عاشقان مخلص امام و اسلام بود. به دین و انقلاب علاقه خاصی داشت. به تبعیت از امام و دفاع از کشور و اسلام، از همه تعلقات دنیایی دست کشید. او برای لحظات بسیار کوتاهی درخشید و برای همیشه از دیده‌ها محو شد.

در خاطره‌‌‌ای که یکی از هم سن و سالان شهید نقل کرده چنین آمده است. روزی با شهید آبگون در کنار گلزار شهدای روستا قدم می‌زدیم. گفت بیا اینجا جایی برای خود نشان کنیم. گفتم مطمئن باش ما را همینجا دفن خواهند کرد. در حالیکه نگرانی خاصی در چهره اش دیده می‌شد گفت: البته اگر جنازه ما را بیاورند.

مادر مرا ببخش که دیرآمدم یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید

نویسنده: حسین نجفی خانیکی

برگزاری هشتمین یادواره مشترک شهدای گرانقدر روستاهای خانیک و دیسفان (اتحاد و همدلی)

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 156
  • بازدید کننده دیروز : 157
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 163
  • بازدید ماه : 163
  • بازدید سال : 163
  • بازدید کلی : 163
  • کدهای اختصاصی